هیچ میدانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم ؟ زانکه بر این پرده تاریک این خاموشی نزدیک آنچه می خواهم نمی بینم و آنچه می بینم نمی خواهم در دلم آرزوی آمدنت می میرد من چه می دانستم دل هر كس دل نیست قلبها ز آهن و سنگ قلبها بی خبر از عاطفه اند